فروغالزمان فرخزاد، ۸ دی ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد. فرخزاد از نوجوانی استعداد خود را نشان داد و پدرش او را تشویق به سرودن شعر کرد. فروغزمان فرخزاد (۸ دی ۱۳۱۳ – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵) شاعر اهل ایران بود. او شش دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای شایان شعر نوی فارسی هستند. فرخزاد با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او یکی از پیشگامان شعر نوی فارسی دانسته شدهاست.
فروغ تحصیلات متوسطهی خود را در دبیرستان خسرو خاور به پایان رساند و سپس در سال 1328 وارد هنرستان بانوان کمالالملک شد. در آنجا زیر نظر اساتیدی چون بهجت صدر نقاشی را آموخت و بعدها در اثر معاشرت با اشخاصی چون سهراب سپهری و مهری رخشا بر دانسته های خود افزود. دو پرترهی او از چهرهی خودش و حسین، فرزندخواندهاش، جزو مشهورترین آثار تجسمی اوست.
شانزده ساله بود که به یکی از بستگان مادرش به نام پرویز که پانزده سال از وی بزرگتر بود علاقه مند شد و آن دو با وجود مخالفت خانواده هایشان با هم ازدواج کردند. چندی بعد به ضرورت شغل همسرش به اهواز رفت و نه ماه بعد تنها فرزند آنان کامیار دیده به جهان گشود. از این سالها بود که به دنیای شعر روی آورد و برخی از سروده هایش در مجله خواندنیها به چاپ رسید. زندگی مشترک او بسیار کوتاه مدت بود و به دلیل اختلافاتی که با همسرش پیدا کرد به زودی به متارکه انجامید و از دیدار تنها فرزندش محروم ماند.
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

تمایز فروغ فرخزاد از دیگران در نگاه اول زبان شعری او بود؛ کلامی صاف و زلال و درعینحال برآمده از دل یک زن. زن در شعر فروغ از عشق سخن میگوید؛ از چیزی که صحبت در موردش، آن هم در سطح جامعه، برای زن متصور نبوده است. زن شعر فروغ فرخزاد جسور است و گویی این جسارت را از خود شاعر وام گرفته است. نگاه فروغ به موضوعهای مختلف نگاهی ملموس و قابلدرک است. او از چیزهایی سخن میگوید که دور از دسترس نیستند و خواننده تجربه آن را داشته و یا تجربه آن در تصور او میگنجد. فروغ در شعر خود چنان ظاهر میشود تو گویی در پی هویت شخصی خود است. او در میان کلمات در پی خود میگردد.
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم .. تو .. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو .. بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

مهدی اخوان ثالث شاعر همعصر فروغ درباره وی گفتهاست: او زنی معترض به ستمی که بر زنان میرفت بود و میخواست به ظلمی که به نیمی از افراد جامعه میشد اعتراض کند. این را در کتابهایش میتوانیم ببینیم، از «اسیر» گرفته تا «دیوار» و زندگی و طرز فکر خیامیاش را در «عصیان». بعد هم که خواست اسلوب و کار تازهای را ارائه دهد بسیار لطیف و پرشور و حال شعر میگفت. او شاعر خوبی بود، بهخصوص شعرهای آخرش بسیار لطیف و پرشور و حال بود، شعر ناب و نجیب بود.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک
نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
زندگی سینمایی فروغ به سال 1337 بر می گردد، وقتی که به ابراهیم گلستان معرفی شد. در آن روزها چهره های برجسته ای در تشکیلات سازمان فیلم گلستان مشغول به کار بودند. فروغ کارش را با ماشین نویسی و بایگانی اسناد در این سازمان شروع کرد و سپس در تقسیمبندی و ثبت کردن مشخصات نماهای فیلمهای مستند و همکاری در تدوین فیلمها سهیم شد. گلستان و فرخزاد از همان روزها کمکم به یک زوج هنری تبدیل شدند و در همان سالها بهترین آثار عمرشان را ساختند و سرودند و نوشتند.

فرخزاد در 32 سالگی در یک سانحه رانندگی درگذشت. اگرچه شرایط دقیق مرگ او موضوع بحث های زیادی بوده است، اما داستان رسمی این است که او جیپ خود را منحرف کرد تا از برخورد به اتوبوس مدرسه ای که در حال نزدیک شدن بود جلوگیری کند و از ماشینش به بیرون پرتاب شد و سرش به حاشیه خیابان اصابت کرد.
چگونه می توان محدودیت وجود انسان را با بی نهایتی آزادی جمع کرد؟ انسان محدود چگونه می تواند در آزادی بی کران حضور یابد؟ فرخزاد این مشکل آزادی را تشخیص می دهد و بی دلیل نیست که در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می گوید:
دلم گرفتهاست
دلم گرفتهاست
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکاند
چراغهای رابطه تاریکاند
کسی مرا به آفتاب
معرّفی نخواهدکرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهدبرد
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مُردنیست