عامل مهمی که در زندگی بشری نقش بازی می کند حس انسانیت و سرنوشت پس از مرگ است که هر دوی اینها انسان را به مفهومی والاتر، گسترده تر و قدرتمند تر از خود هدایت می کند. این مفهوم در بشر اولیه بصورت بت خودنمایی می کند و قربانی ها می گیرد تا جایی که آدمی می فهمد سنگ و چوبی که خود فانی است و قابلیت تحرک ندارد جز برای آتش افروختن و سرپناه ساختن مناسب نیست.
گاهی طبیعت وحشی قصد جان انسان را می کند و انسان برای دفاع از خود ناچار می شود بت هایی را که بدست خویش ساخته تراش دهد و چون نیزه در دفاع از خود بکار گیرد. آما آیا اصلی ترین و سودمندترین این حیوانات که آزاری به او نمی رساند، زمینش را شخم می زند، طفلش را شیر می دهد و گوشتش فراوان است می تواند خدا باشد؟
سال ها بشر در مناطقی او را می پرستد اما میبیند که همین حیوان سودمند فضله ای بد بود دارد و با سفر به مناطق دیگر در می یابد که قلمرو این حیوان گسترده نیست بنابراین از کشتن او نمی هراسد و باز به فکر می رود.
پس از بت و حیوان سر به آسمان بلند کردن و به ستارگان، خورشید و ماه خیره شدن برای آدمی تفریحی لذت بخش بوده است، آسمانی که باران پر برکت دارد و خورشید و ماه و ستارگانش می درخشند، چه زیباست اما آیا می توان خدای خود را در آن ها یافت. سال ها و شاید قرن ها این اتفاق می افتد اما بشر کم کم در می یابد ستاره و ماه و خورشیدی که در شب و روز ناپدید می شوند نمی تواند خدای او باشد بنا براین در آفتاب می کارد و از باران آبیاری می کند و در شب دوباره به فکر می رود.
بشر دو پا اینک می دود، شکار می کند می کارد آتش می افروزد اما کدام یک می تواند خدا باشد. مسلما آتش در شب خیره کنندگی خاصی دارد، آری او این بار آتش را انتخاب می کند آتش که گوشتش را کباب می کند و از سرمای سخت زمستان و حمله های حیوانات در امانش نگه می دارد. اما باز هم در می یابد که آتش در گرمای تابستان کاری از دستش بر نمی آید بلکه بیشتر او را آزار می دهد.
اینبار چه کند؟ گیاهی را که کاشته در چپقی که ساخته آتش می زند و به آسمان خیره می شود. چه باید کرد؟
این بار هم خدای خود را نیافته است آیا زندگی تمام شده است؟ نه اما شاید او باید یکجا نشین شود و با همنوع خود به تامین نیازهایش فکر کند برای اینکار به زن و فرزند می اندیشد و خانه ای می سازد و کشتی می کند و هیزمی می کند و هر از گاهی به شکار می رود، سال ها می گذرد، آب باران در گذر رودها بر نسلش می افزاید اما چه کسی توانسته همه آن را انجام دهد و اداره کند؟ اینبار هم به دام می افتد و آدمی را می پرستد که تا چندی پیش طعمه گرگ ها بوده است. و همین گرگ ها هم نقشه اش را بر ملا می سازند و در می یابد که آدمی که می میرد، پیر می شود و ناتوان می گردد، بیمار می شود، در جنگ کشته می شود و اصلا نمی زاید نمی تواند خدای او باشد.
اینبار او جوهر رود را بر پوست آهو با قلم چوبی در دست می گیرد و برای رفتگان می نویسد و به دست آمدگان می دهد. بیماری را در می یابد و از نوشته ها برای درمان استفاده می کند. کم کم قدرت می گیرد اسب ها اهلی می کند ارابه ها می سازد و راه دور و نزدیک شناخته و ناشناخته را در پیش می گیرد اما باز هم می اندیشد.
چه چیزی می تواند خدای او باشد؟
در زندگی جمعی نوعی هماهنگی و یکدستی وجود دارد که گاهی در یک فرد خلاصه می شود گاهی در یک خانواده و گاهی هم در کل اعضاء. این حس خوب هم قدرت دارد هم ثروت دارد هم شهوت و هم به طرز شگفت آوری بر عمر می افزاید. قرن ها می اندیشد تا راز این حس، احترام و شوکت و حشمت را در یابد. گاهی به صورت طلسم، گاهی شیطان، گاهی روح، گاهی اجنه، گاهی فرشته ها و گاهی مردگان.
آیا این موجودات عجیب، خفیه و نامرئی می توانند خدای او باشند یا او را به سمت خدا هدایت کنند. آیا همه اینها یا تک تک اینها می توانند خدای او باشند؟ باز هم قرن ها می گذرد در می یابد که طلسم در پایان خودش را از پای در می آورد، شیطان پستش می کند، اجنه بر سر دو راهیش می گذارند، ارواح خبیث مردگان هشدارش می دهند و روح و فرشتگان با اینکه او را به خدا نزدیک می سازند اما کاری از پیش نمی برند و او را تنها و اسیر می سازند. چه باید کرد؟
او این بار ظریف اندیشیده و به تو در تو های ذهن غافل پیشینش نزدیک شده، اینک او با قلم بر کاغذ می نویسد بر زمان فائق آمده و ساعت بر دست دارد مکان را دور زده و کشتی و قطار و ماشین و هواپیما ساخته است. روح جمعی را نزدیک کرده و بر ارتباطات با تلویزیون و تلفن غلبه کرده است.
تمام این کارها انجام شده است انسان اینک می تواند خود خدا باشد انسانی که با ساعتی بر دست و کیفی در جیب و کوله ای بر دوش دور دنیا را می زند می تواند خدا باشد اینک او به این می اندیشد که خودش خداست.
اما آلودگی هوا، آلودگی محیط زیست، افزایش جمعیت، بیماری های همه گیر و همه و همه این بار هم او را از پای در می آورد و باز هم می اندیشد. آیا او خدای خود را یافته است؟
این بار او در این فکر می افتد که به فضا سفر کند آسمان عطش وصف ناشدنی برای او دارد خارج از منظومه شمسی چیست؟ دور از آندروما چه کهکشانی است؟ آیا خدای او در فضا نظاره گر اوست و از زمان آفرینش او از دور دست او را هدایت می کرده است؟ فکر می کند که قبل از مرگ خود را به خدا برساند و بگوید که طول تاریخ را بیکار ننشسته است و به او فکر کرده و برای رسیدن به او گام ها برداشته است.
آری او این بار خدا را در دور دست، در آینده و در افق، در پیشرفت و در کشف ناشناخته ها می بیند و از تمام طول مسیرش درس گرفته است.
اینک او فضا پیمایی دارد که تا مریخ می رود ماهواره هایی که جهان را به هم وصل می کنند تلسکوپ هایی که لبه جهان را اندازه گیری می کند و در عین حال سیاهچاله هایی که نه به اندازه یک ذره وسعت دارد و نه به اندازه یک زندان تاریک است اما از دل یک کارما بر می آید.
اینک انسان عصر جدید خدا را باید در چه جستجو کند؟
در انسانیت، در مساوات، در کشف ناشناخته ها یا موفقیت در پی موفقیت؟
شاید موفقیت پس از موفقیت آنچنان که با سرعت نور حاصل شود و در کمال انسانیت، همه را به مقصدی ناشناخته رهنمون سازد انسان را به خدا برساند.