جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی، شاعر پارسیگوی ایرانی در قرن هفتم هجری است. نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفتهاست و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی پارسی بودهاست.
آثار مولانا لبریز از مفاهیم خداشناسی و توحید بوده است و در جایی در این باره می گوید: دعوی عشق را همگان دارند، اما حقیقت عشق را کمتر کسی در مییابد. شرط اصلی عشق، گذشت از بقای موهوم و خروج از منزل «من و مایی» است. تا وقتی که منِ خود را حفظ کردهای به جوهر عشق نخواهی رسید. باید شهادت به یکتایی حق را با کمال خلوص بپذیری و بر زبان آوری، تا این راه معرفت بر تو گشوده شود.
مولانا بینش های بسیار زیبایی را در مورد ماهیت خدا و زندگی انسانی ما به جهان ارائه کرده است. او نه تنها از توانایی درک خوشایند خداوند متعال برخورداراست، بلکه به خوبی می داند که ما در این دنیا چه رنج هایی را متحمل می شویم. او سعی می کند با کمک گرفتن از هندسه افکار و دانش خود، رنج بشریت را کاهش دهد و بر شادی آن بیفزایند. از دیدگاه مولانا، ایمان بهترین واکنش انسان به دردها و رنج هاست. دردهایی که باید آگاهانه آنها را پذیرفت و به لطف ایمان، به طرز معناداری برایمان شیرین خواهند شد.

همچنین به نظر می رسد بدیهی است که در آغاز حرکت به سوی خدا، رابطه مستقیمی بین قدرت استدلال و ایمان یا عشق انسان وجود دارد، به طوری که عقلانیت انسان و استدلال منطقی او افکار او را به سمت درک بهتر خدا و دین سوق می دهد. با این وجود، به نظر می رسد در مراحل بالاتر ایمان و عشق، عقلانیت و تفکر منطقی اعتبار و ربط خود را از دست می دهند و نیازی به تکیه بر آنها نیست. در طول تاریخ، فیلسوفان شرقی و غربی با تحقیق عقلی و استدلال منطقی سعی در اثبات وجود خدا داشته اند. با این حال، اکثر آنها در نهایت به نتایجی مشابه نتایج مولانا رسیده اند که وجود و حضور خدا را فقط با چشم روحانی و ایمان می توان تأیید کرد.
در نگرش کلامی، حقیقت و وجود انسان و جهان پیرامون او مظهر خیر و جلال الهی شمرده می شود. جهان یکپارچه زیباست و زیبایی امری معرفتی و ذهنی نیست، بلکه امری هستی شناسانه و عینی است. هنر و زیبایی برای شاعر عارفی چون مولانا تجربه ای است که در آن زیبایی مفهومی خاص نیست، بلکه حقیقتی منحصر به فرد و زنده است که انسان را به گوهر حقیقت نزدیک می کند و وسیله ای برای درک حقیقت، اندیشه ها و نظریات مولانا درباره زیبایی است.
مولانا بر این باور است که در پس همه پدیده های این جهان، وجودی کامل، آگاه، بی نهایت با تمام صفات و اسماء خیر نهفته است. مولانا این وجود را خدا می نامد. خداوند منبع ابدی هستی و حیات است. خداوند آفریدگاری است که تمام هستی را از «هیچی» و تنها به اراده خود آفریده است. کانون اندیشه مولانا خداوند قادر متعال است. مولانا همان انسان موحد است. او در صفات و اسماء خداوند محو می شود.

این مرد همیشه در جهاد و مبارزه با خود است تا بر درگیری های درونی و امیال حیوانی غلبه کند. سلوک عرفانی، عبادت عاشقانه و خودسازی توشه اوست. او با عشق و محبت الهی تمام خطرات «سفر الی الله» را پذیرفته و به تدریج به عرصه جاذبه الهی نزدیک می شود. مولانا در این راه از زبان بلند عرفان و هنر، صنعت شعر و نثر معنوی برای بیان دیدگاه خود درباره خدا، جهان و انسان و رابطه آنها استفاده می کند.
حق اینست که مثنوی سراسر توحید و نفی غیریت و کثرات موهوم است. زیرا مولانا در همه جای مثنوی بر این اصل روشن پای می فشارد که جز ذات اقدس الهی، همه موجودات و کائنات ، وجود ظلی و سایه وار دارند. منتهی چون مولانا احوال مواج و خروشانی داشته، توحید را در مراتب مختلف باز گو کرده است. از این رو خداشناسی مثنوی، آمیزه ای از مباحث فطری و شهودی و استدلالی است، اما نه از سنخ استدلالات اهل کلام و فلسفه. چرا که توحید مثنوی هیچ گاه از دایره فطرت الهی انسان بیرون نرفته است و به راه های دشوار و ذوق سوز اهل جدل در نیفتاده است.
مولوی قایل به مراتب در معرفت و شناخت است و شناخت شهودی را معتبرترین شناخت میداند. وی شناخت عقلی و سپس حسی را در مراتب بعدی میداند و آنها را برای کسانی که دسترسی به شناخت مراتب بالاتر را ندارند معتبر و مجاز میداند. از دید وی شناخت استدلالی مانند عصایی است در دست کور که نا مطمئن است ولی شخصی که چارهای جز آن ندارد باید از همان استفاده کند. اما توصیه وی به اهل استدلال این است که اگر استدلال آنها با شهود اهل دل مخالف بود باید شناخت شهودی را بپذیرند.

مولانا در مَثنوی خود انسان را به خانهای با حیاط تشبیه میکند که در وسط آن حوضی است، به نام دل. علم تقلیدی که از طریق تربیت و محیط و تحصیل حاصل میشود، مانند آبی است که از بیرون به صحن میرسد. دانش درک شده از مرکز استخر فوران می کند. آب لولهکشی کهنه میشود و روح را سنگین میکند، اما آب درون در واقع چشمه حیات است، تا ابد شیرین. وظیفه انسان جستجوی آب از درون است. آنان که آب را می یابند به صف «اهل دل» می پیوندند، اولیایی که به تحقق رسیده اند و همه چیز را به نور عقل جهانی می بینند. اینها هستند که شاهد زنده حدیث قدسی هستند که می فرماید: «نه آسمانها و نه زمینم گنجایش آغوش مرا ندارند، ولی قلب بنده مؤمنم مرا در آغوش می گیرد». بدین معناست که هیچکدام از موجودات عالم قابلیت این را ندارند که جمال محبوب را دریافت کنند مگر قلب مومن. قلب مورد نظر در این گفتارموجودی مادی نیست بلکه ظرفیت اش فراتر از گستره عالم است.