منتخب کتاب نامه های شفاهی

  • از
تصویر منتخب کتاب نامه های شفاهی

در این مقاله منتخبی از نوشته های پراکنده هنرمند محبوب کشورمان محمد صالح اعلاء که تحت عنوان کتاب نامه های شفاهی گردآوری شده است را خدمت شما معرفی می نماییم. وی در طول دوران هنری خود به فعالیت های نویسندگی، گویندگی، اجرا، بازیگری و کارگردانی در رادیو، تلویزیون و سینما اهتمام داشته است. مقاله زیر تنها برگزیده ای از نوشتارهای زیبای اوست که جهت آشنایی بیشتر خواننده با این اثر به یاد ماندنی آورده شده است.

سلام فقط یک کلمه است اما یک کلمه معجزه گر. در این یک کلمه انرژی های غافلگیر کننده ای پنهان شده. سلام قادر است دشمنی را تبدیل به دوستی کند. آن هم به سرعت برق و باد. من سلام را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. دلم می خواهد شبانه روز به شما سلام کنم. از اول به این کلمه علاقه داشته ام. همیشه آرزو داشتم به همه هموطنانم سلام کنم. به همه مردم دنیا سلام بدهم.

سینما جایی است که ما را در معجزه ی با هم بودن قرار می دهد. که فضیلت انسان در باهم بودن است. به ویژه با هم بودن فرهنگی _ زیبا شناختی که سینما کاخ پادشاهان دست تنگ، کاخ عاشق های دلتنگ است. کسی که فیلم را در سینما می بیند با کسی که فیلم را در جای دیگری می بیند تفاوت دارد. چنانکه انسان سپیده دم با انسان هنگام غروب تفاوت دارد.

اسطوره ها را باید در عالم بامزه خیال ها جستجو کرد. در غیر این صورت آنها قادرند ما را وارد گرداب های هولناک خرافه کنند.

زندگی و نمایش شباهت های انکارناپذیری با هم دارند. در زندگی هم اگر ما خانم یا آقایی را با همه جزئیات بخواهیم، احتمالا تا آخر عمر تنها می مانیم. از دیگر سو درست است که اشخاص نمایش نامه یا زندگی مان را در رفتارشان بشناسیم. بدترین نمایش نامه نویس ها کسانی هستند که شخصیت های نمایش شان را در دیالوگ معرفی می کنند.

READ  خدمات امیرکبیر به ایران

دوستم می گفت یک روز برق ما رفته بود. مدیریت ساختمان با اداره ی برق تماس گرفت. می شنیدم آقای برق کار در حالی که روی تابلوی برق ساختمان ما کار می کردند زیر لبی به آواز دلنشینی زمزمه می کردند: محبوب من! عیب کار از جعبه تقسیم نیست / سیم سیار دل ما سیم نیست…

کسره های شگفت انگیز هنوز هم قدرت عظیمی دارید حتا بیشتر از روزگارهای سپری شده. خود من برای اینکه بتوانم شما را در زندگی ام به کار بگیرم چه کارها که نکرده ام! شغلِ من، اقتدارِ من، خانهِ من، مالِ من، راحتی و شادیِ من، خانواده ی من، اطرافیانِ من. ای امان از دست شما کسره های کج، کوتاه و شگفت انگیز. با این همه شما را دوست می دارم و می دانم در آدمی فریادهای مقدسی است که باید در برابر بی عدالتی های خودش در خودش فعال باشد.

جیرجیرک ها نان آور شب اند. شباهنگام بیدارند. آنها هم مثل من از ماه انرژی می گیرند. البته جیرجیرک ها خودشان چندین دسته اند همچنان که شب ها دو دسته اند. شب هایی که با همیم و شب هایی که بی همیم، تنهاییم. شب هایی که با همیم صدای جیرجیرک ها برای مان شادی آور و خوشایند است. اما شب هایی که تنهاییم… و امان از شب هایی که تنهاییم.

اگر به جای برنامه های تلویزیون برنامه های رادیو را گوش کنم، در صف های زندگی اجتماعی نخواهم از دیگرها جلو بزنم، به همه سلام کنم، به همه لبخند بزنم، یارانه نگیرم، در انتخابات شرکت کنم، شب زود بخوابم، صبح ها ورزش کنم، کاری به کار زنبورها نداشته باشم، همه حشره کش ها را دور بریزم، ساکت باشم، کم حرف بزنم، به جای سینه دریاها یا قله کوه ها طلوع آفتاب را در گورستان ها تماشا کنم، شمشیر و سپر را کنار بگذارم، بی شمشیر و سپر زندگی کنم، ماشینم را بفروشم با اتوبوس و مترو رفت و آمد کنم، همیشه دستمال سفید و پاکیزه ای در جیب داشته باشم و با آن اشک چشم مردم دلتنگ را پاک کنم. چشم آنها که بدون اشک گریه می کنند. یا اصلا خودم به جای ایشان پنهان پنهان گریه کنم، انسان بهتری خواهم بود؟

READ  آلبرت اینشتین

شاید مرز خوشبختی آنجا باشد یا شاید مرز خوشبختی همین جاست. در همین کاری که می کنم. همچنان که شاید مرز خوشبختی یک نفر آشپز، آشپزخانه باشد. مرز خوشبختی یک نفر دانشجو کلاس درس در دانشگاه باشد. برای کاسب مغازه اش که پشت هر یک ازین مرزها خوشبختی منتظر ماست و هر که توانست از مرزی که پیش روی اوست بگذرد از مرز دیگر هم می گذرد. زیرا که همیشه مرز دیگری هم هست و باز مرز دیگری.

می گفتی من هم وطنانم را دوست دارم. دلم می خواهد همیشه زیر قشری از تمدن خودمان باشم. می گفتی محمد اندازه خوب است. زیبایی در تعادل است. می گفتی شهر بزرگ شهری نیست که در آن بناهای بزرگی باشد. شهر بزرگ شهری نیست که در آن برج و باروهای عظیمی بنا کنند. می گفتی شهر بزرگ شهری است که در آن مردم بزرگی زندگی می کنند. مردمی مهربان، مردمی که همدیگر را دوست دارند و دست از هم نمی کشند. دلم می خواهد همیشه برای هم شهریانم جای راحتی باشم.

سکوت طلایی سکوتی است منطقی و به هنگام و خردمندانه، سکوتی که حاوی حقیقتی باشد نه از آن سکوت های بی معنی. که سکوت روپوش سفیدی بر روی هیاهو و غوغای درون ماست. من از خاموشی های عارفانه سر در نمی آورم ولی عقیده دارم که سکوت لبریز از زندگی است. که من اگر دانه ای را که دوست دارم با ندانم کاری روی زمین بیندازم به زودی فاسد می شود اما اگر آن دانه را در خاک پنهان کنم و پرستار آن باشم طولی نمی کشد که سر از خاک بیرون می کشد، سبز می شود، درخت می شود با شاخه های انبوه و میوه های رسیده و آبدار.

READ  ترسیم پرچم عراق با فتوشاپ

آموزگار و مدرسه ترکیب های خیال انگیزی دارند. پاییز، مهر و مدرسه باهم نسبت لطیف و نامحسوسی دارند. سازواره ای متشکل از همکلاسی ها، کلاس ها، مدادها و کاغذها، دوستی های دربستی در راه مدرسه و خود دانش هستی بخش. دانستن است که بچه ها را شبیه به هم می کند. شباهتی که ابتدای همدلی و آغاز همسویی است. در مدرسه است که می فهمند در دنیا چیزی گرانبهاتر از خود انسان وجود ندارد. پس تاپ تاپ خمیر، شیشه و پنیر، دست کی بالاست؟ دست آنها که مدرسه می روند.

رویاست که زلف ما را به همه چیز و همه کس گره می زند. ما را به کسانی که دوست می داریم می رساند. ما را به سمت دوست های دور شده و آنها که دیگر نیستند می کشاند. دوستان پراکنده را دور هم جمع می کند و تنها در عالم رویاست که روزهای بارانی دوباره باز می گردند. باز می گردند و با ما در کوچه پس کوچه های رویا قدم می زند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.