خلاصه سه شنبه ها با موری

  • از
خلاصه سه شنبه ها با موری

سه شنبه ها با موری داستان زندگی مردی است که پس از گذراندن دوران مشقت بار کودکی، حرفه معلمی را بر می گزیند و پس از چندی به درجه استادی دانشگاه ماساچوست نایل می شود. این استاد ژرف اندیش که دارای روحی پاک و قلبی بزرگ است سبک زندگی را بر می گزیند که برای بسیاری از دانشجویانش جالب توجه است. سرانجام وی در سنین پیری به بیماری مهلکی مبتلا گشته و در حال زمین گیری، آموختن و ارتباط با دانشجویش میچ از دنیا می رود. در ادامه برگزیده ای از پاراگراف های جذاب این کتاب ارزشمند نوشته میچ آلبوم دانشجوی موری شوارتز را برای شما انتخاب کرده ایم که تقدیم حضورتان می گردد.

شاید روزگارانی پدربزرگ، مادر بزرگ، معلم یا همکاری وجود داشته، پیردهر، بزرگ تر صبور و عاقلی که درک تان می کرده، و زمانی که جوان بودید و جستجوگر، کمک تان می کرده که جهان را ظرف ژرف تری تصور کنید، و با رهنمودهای قاطع اش یاری گر طی طریق تان در این دنیا بوده. این شخص برای میچ آلبوم کسی نیست، جز موری شوارتز، استاد دانشگاه اش-تقریبا از بیست و چهار سال پیش.

آخرین کلاس زندگی استاد قدیمی من هفته ای یک روز در منزل اش برگزار می شد، کنار پنجره ی اتاق مطالعه، تا قادر به دیدن گیاه گرمسیری کوچکی به نام بامیه باشد. گیاهی که برگ های صورتی اش در حال ریزش طبیعی بود. زمان کلاس سه شنبه ها بود، بعد از صرف صبحانه، و موضوع کلاس، مفهوم زندگی (هستی شناسی). آموزش از طریق انتقال تجربه صورت می گرفت.

READ  سرویس های اشتراک ویدئو

مربی… من مربی ات خواهم بود، و تو هم می توانی، بازیکن ام باشی، می توانی تمام بخش های دوست داشتنی زندگی را بازی کنی، بخش هایی که من برای انجام شان دیگر خیلی پیرم.

زندگی مجموعه ای است از پسروی ها و پیشروی ها. تو می خواهی، کاری را انجام بدهی، اما مجبور می شوی که به زور کار دیگری انجام دهی. آسیب می خوری، در حالی که می دانی، نمی بایست آسیب می خوردی. در راستای کسب منافع شخصی ات، اعمال معینی انجام می دهی، آن هم زمان هایی که می دانی، نباید به فکر نفع شخصی ات باشی. کشش دو قطب متضاد، مثل کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.

پذیرای امواج عشق باشیم. ما فکر می کنیم استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم. فکر می کنیم اگر اجازه دهیم، عشق در ما نفوذ کند، خیلی حساس و مهربان خواهیم شد. اما خردمندی به نام لوین چه خوب این مطلب را گفته که: عشق، تنها عمل عقلانی- منطقی است.

تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمی توانی، آنچه را که می بینی، باور کنی، اما باید آنچه را که احساس می کنی باور کنی. و اگر می خواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آن ها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی (شرایط بد) قرار داری. حتی وقتی که داری می افتی و سقوط می کنی.

هنری آدامز: معلم روی جاودانگی اثر می گذارد، معلم هرگز نمی تواند، بگوید، تاثیرات اش در چه نقطه ای از حرکت باز می ایستد.

READ  ابن هیثم

ماهاتما گاندی: هر شب که می خوابم، می میرم. و روز بعد که بر می خیزم، دوباره متولد می شوم.

داستان در مورد موج کوچکی است که به سرعت در اقیانوس حرکت می کند، زندگی طولانی، شاد و با شکوهی را پشت سر گذاشته، و از باد و هوای تازه لذت می برد… تا این که جلوی چشمان اش می بیند که امواج دیگر دارند به ساحل می خورند، و ناپدید می شوند.

موج کوچک با خود می گوید خدای من وحشتناک است. ببین، قرار است، چه بلایی سرم بیاید! در این اثنا موج دیگری سر می رسد، و موج اول را با دقت نگاه می کند. بعد از چند لحظه، نگرانی اش را احساس می کند، و ازش می پرسد، چرا این قدر غمگینی؟

موج اول می گوید، تو نمی فهمی! همه مان داریم ناپدید می شویم. همه ما موج ها داریم هیچ می شویم. این وحشتناک نیست؟

موج دوم پاسخ می دهد، نه تو نمی فهمی. تو که موج نیستی، قطره ای از اقیانوس هستی.

گاهی اوقات به گذشته بر می گردم، و به خود سابق ام نگاهی می اندازم، به شخصی که پیش از کشف دوباره ی استاد قدیمی ام بودم. دل ام می خواهد، با آن شخص حرف بزنم. به او بگویم که مراقب چه مسایلی باشد و مرتکب چه اشتباهاتی نشود. دل ام می خواهد، به او بگویم برونگراتر باشد، و فریب معیارهای تبلیغاتی را نخورد. دل ام می خواهد به او بگویم وقتی داری با کسانی که دوست شان داری، حرف می زنی، کاملا به آن ها توجه کن، فکر کن، آخرین باری است که صدای شان را می شنوی.

READ  حکیم نظامی گنجوی

به خصوص دل ام می خواهد، به آن شخص بگویم هر چه زودتر سوار هواپیما شود، و به دیدار پیرمردی مهربان بشتابد پیرمردی ساکن نیوتون غربی ماساچوست. دل ام می خواهد، به او بگویم این کار را آن قدر به تعویق نیندازد که پیرمرد بیمار شود و نتواند، برقصد.

می دانم، قدرت انجام این کار را ندارم. هیچ کدام مان نمی توانیم، آن چه را قبلا انجام داده ایم بازگردانیم، یا زندگی گذشته مان را دوباره تجربه کنیم. اگر استاد موری شوارتز هیچ درسی به من نیآموخته باشد، حداقل این را آموخته که: به هیچ وجه “دیگر خیلی دیر شده “نداریم. او خود، تا لحظه ی خداحافظی، مدام در حال تغییر و دگرگونی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.